امروز صبح به همراه آستیاژ و آرشاویر صبح زود از خواب بیدار شدیم تا آستیاژ رو برای سنجش کلاس 

 

اولش به پایگاه ببرم تو راه همش آستیاژ می پرسید که سنجش چیه نکنه می خوای برام  واکسن بزنی

 و هیچی نمی گی و از این مدل غر و لندها تا بالاخره به پایگاه رسیدیم و خانم و آقایی روی صندلی

نشسته بودند و مشغول صحبت بودند و میزی هم جلوی آنها بود که روش مقداری بروشور گذاشته بودند

جلو رفتم و پس از سلام و احوالپسی خانمی که پشت میز نشسته بود ازم برگه معرفی نامه رو خواست

و پرسید که نام دخترتون چیه ؟ منم گفتم که آستیاژ براش جالب بود و به آقایی که کنارش نشسته بود

گفت که چه اسم جالبی با شنیدن این اسم آقا یک دفعه جا خورد و گفت که حتما اسم آقا پسرتون هم

آرشاویره و در همون لحظه آستیاژ رو بغل کرد و گفت من دوست بابات هستم ولی خود من هر چی فکر

کردم قبلا این  آقای محترم رو جایی ندیده بودم و نمی دونستم که کی هستش

آقای محترم رو به من کرد و گفت شما هم یلدا خانم هستید و این پسر هم همونیه که تو سراب گم شده

بود و دیروز هم تولد بزرگ بوده مگه نه؟ منم که کم مونده بود شاخ در بیارم یکدفعه به مخ نیمه آکبندم

خورد که این آقا از دوستان وبلاگیه حالا کیه خدا می دونه ؟

بعد از یه کم صحبت کردن فهمیدم که این آقا باید آقا رامین باشن و ازشون پرسیدم که درست حدس زدم

و ایشون هم گفتند که بله درست حدس زدید نمی دونید که چقدر خوشحال شدم وقتی که یکی دیگر از

دوستان وبلاگی رو از نزدیک می دیدم خیلی حس قشنگی بود  حال و  احوال بعضی از دوستان رو مثل سمیرا

جان و حمید رو گرفتند اتفاقا منم گفتم که دیروز برای بزرگ کادو گرفتند آقا رامین گفتند که من جناب حمید

رو از نزدیک ندیدم منم به اجبار از خوبی های بی نهایت حمید گفتم و براش بازار گرمی کردم ( حمید مزد ما یادت نره )

خلاصه تو این چند دقیقه از همه جا صحبت شد و من از دیدن چنین دوست محترم و شخیص وبلاگی بی نهایت خوشحال

شدم و قرار بر این شد که آستیاژ رو ۱۴ تیر دوباره به پایگاه ببرم . 

سایت پاتوق شهر 


موضوعات مرتبط: یک اتفاق ساده برای دوستی بیشتر ، ،

تاريخ : دو شنبه 26 دی 1390 | 15:47 | نویسنده : محمد رمضانی پور |
صفحه قبل 1 صفحه بعد
.: Weblog Themes By VatanSkin :.